رخت کز آتش تبها به تاب در عرق است
چو نیک می نگرم آفتاب در عرق است
به خونش گر شد آن روی و در عرق افتاد
همیشه شمع منور به تاب در عرق است
به گرد عارض و روی تو خط خوی آلود
محقق است که چون مشک ناب در عرق است
چو عکس روی خوی آلوده اش به جام افتاد
قدح چو با دل پر خون شراب در عرق است
ز رشک آنکه عرق بر رخش چرا غلتید
سرشک دیده ما چون حباب در عرق است
ز غیرت این تن خسرو چو در تب و سوز است
دلش بر آتش غم چون کباب در عرق است